عزت نفس یعنی پذیرش خود با تمام ابعاد وجودیمان. وقتی خود را می پذیریم و با هر شکل و ظاهری، زیبایی درونمان را می بینیم از هیچ کس و هیچ چیزی نه می ترسیم و نه غمگین و ناراحت می شویم. شجاع و قدرتمندیم. خود را لایق و محترم می دانیم. همگان رو جزئی از خود می بینیم. همانگونه که به خود عشق می ورزیم؛ دیگران را عزیز و دوس داشتنی می بینیم. از کسی نمی رنجیم و خود را سرزنش نمی کنیم. از اشتباه دیگران می گذریم و خود را نیز می بخشیم. با احساس شایستگی و لیاقت و ایمان به خود و توانائیهایی که خدا در وجودمان نهاده است به آرزوها و خواسته هایمان جامه ی عمل می پوشانیم.
همیشه از خود پرسیده ام که من کیستم؟ از کجا آمده ام؟ و برای چه هدفی به این سفر زمینی رهسپار شده ام؟
و به این پاسخ رسیده ام:
من کیستم؟
من بنده ای از بندگان خدا
و مخلوقی از مخلوقات خدایی هستم
که مرا عزیز گردانید و مفتخرم کرد به دریافت هدیه ای بی بدیل و بی نظیر چون روحِ خود
“و نفخت فیه من روحی ”
این من، نه من
و این خود، نه خود
بلکه به قول دوست عزیزی
یک تکه از پازل خداوندم.
این من همان ما و این ما همان من است . همگان یک روح و یک جان در هیأتهای متفاوتیم ….
لباس ها، نژادها و تیره ها، زبان ها و رنگ ها، همه و همه یکی هستیم در قالبهای رنگ به رنگ …..
مفتخر به ردای انسان شدم ، انسانی که خود جهانی است در حرکت …
آمده ام تا خود را و لحظه هایم را بیافرینم.
آمده ام تا خود را در تجربه های رنگ به رنگ در آورم …
آمده ام تازگی و نو شدن را لمس کنم.
لحظه ها رو به زوال است.
و من در لحظه محو می شوم و دوباره لحظه ای دیگر می آفرینم.
من اگر من بماند دیگر من نیست که باید هر لحظه تغییر کند.
من باید تازه باشد، لحظه ها باید نو شوند و قدم ها باید در پی هم بیایند و راهی است که پیموده می شود.
باید قدر بدانم این لحظه ها را و نو کنم آنها را با عطر زندگی.
زمانی بود که من فقط “من” بودم و ساکن در خانه ای که لحظاتش پیوسته رو به زوال بود اما رنگ و بوی تازگی و طراوت را نمی گرفت.
گمشده ای که راه را بلد نبود.
غمزده ای که در زندانِ خود بودن و من بودن و در پیله ای در هم تنیده از خود اسیر …
قطره ای بودم از دریا جدا افتاده که از فرط تشنگی غرق در عطش …
گمگشته ای جویایِ خود و حقیقتِ خود ، که این جستجو و یافتن را هیچگاه پایانی نیست و حقیقتِ حضور، در یافتن و جستجویِ پیوسته ی خود است.
به راستی من کیستم ؟؟؟ ؟؟ ؟؟
… من همانم که می خواهم و می شوم
همان صدایی که از حنجره بیرون می آید.
همان طپشی که از قلب احساس میشود.
همان نگاهی که از اعماق دیدگان دنیایش را نظاره می کند …
همان روحِ عاشقی که در آسمان عشق به پرواز در می آید.
من تجسم یک رؤیا هستم.
آمده ام تا خود را به تصویر بکشانم.
مسافری هستم که هر لحظه و هر دم حضوری را تجربه می کنم
چه زیبا مولانا می سراید
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به حیوان سرزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چو ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
دیدگاهتان را بنویسید