پرش به محتوا

داستان سپاسگزاری (داستان سوم)

داستان های سپاس گزاری

چند روزی هست که در سفر هستم. البته نه با خانواده و به صورت دسته جمعی.

من و دخترم تنها به این سفر اومدیم. دخترم قراره تو یه آزمون شرکت کنه واسه همین چند روزه که دور از همسر و پسرم هستیم.

دیروز برای خرید از خونه بیرون رفتم. ماشین نداشتم و ناچار  پیاده به سمت بازارچه رفتم. کلی خرید کرده بودم و با دستام بسته‌های خرید رو‌گرفته بودم. هوا خیلی گرم شده بود. وزن بسته‌ها زیاد بود و مسیری بود که بایستی تا خونه پیاده می‌رفتم.

توی اوج فشار و خستگی یه لحظه به یاد همسرم افتادم. پیش خودم گفتم خدایا هر روز همسرم بی ادعا از سر کار که برمی‌گرده کلی خرید می‌کنه و با دست پر میاد خونه.

هیچ وقت نشده چیزی بخوایم و بگه نمیتونم بخرم و یا وقتشو ندارم.

گاهی وقتا  موقع  رسیدن به خونه یادش اومده که یه وسیله رو فراموش کرده بخره و دوباره پر انرژی رفته بیرون و دست پر  به خونه برگشته.

داشتم به این اتفاقات به ظاهر روزمره زندگی‌ام توجه می‌کردم که در یک لحظه احساس کردم کل وجودم غرق در سپاسگزاری شد. سپاس از  حضور گرم و صمیمی همسرم در کنار خانواده. حس کردم از عمق وجودم دلم می‌خواد تشکر کنم. تشکر از تمام ایامی که ندیدمشون و بابتشون تشکر نکردم. سپاس به خاطر تمام آدم‌هایی که کنارم هستن و گاهی عشق و محبتشون رو ندیدم.

با خودم گفتم چراااا؟

چراااا تا الان به این اندازه متوجه اینا نشده بودم؟

چرا خیلی وقتا ما آدما به آسونی از کنار نعمت‌هایی که دور و برمون هستن عبور می‌کنیم.

گاهی به قدری غرق در نعمت هستیم که اصلا حواسمون نیست. همه چی رو عادی و تکراری می‌بینیم در حالیکه همه چی در لحظه داره انجام میشه.

هر بار موقع انجام هر کاری یه شرایط خاصی هست و یا حتی احساسات آدم هر دفعه می‌تونه متفاوت باشه.

گاهی آدم خسته‌اس، گاهی وقت نداره، بعضی وقتا سر حاله، بعضی وقتا هم ممکنه یه مشکلی پیش بیاد.

اما همین بودن‌ها، حضور داشتن‌ها و همراهی‌ها واقعا جای سپاس و تشکر داره.

هنوز تو مسیر بودم و داشتم با بسته‌های سنگین تو هوای گرم حرکت می‌کردم. با خودم گفتم حالا که به این درک و به این حس خوب سپاس رسیدی باید این احساس خوب رو گسترش بدی.

وقتی به خونه اومدم کلی کار بود که بایستی انجام می‌دادم. مثل همیشه اومدم کنار سینک ظرفشویی و آب فراووون. شستشوی میوه‌ها و بعدش هم جا گذاری وسایل دیگه تو کابینت و یخچال تا سر شب منو مشغول کرد اما حس سپاس همچنان با من بود و من هم با اون احساس لطیف همراه شده بودم.

بعد از پایان کارها به همسرم پیام دادم و از حضورشون تشکر کردم. تشکری که احساس کردم قبلا کامل انجام نشده.

من همیشه عادت تشکر رو دارم اما این دفعه تنها یه عادت نبود. این بار یه حس عمیق سپاسگزاری بود. انگار با تمام وجودم این حس رو درک می‌کردم. یه حس لطیف همراه با یه آرامش عمیق بود.

↵ خلاصه، داستان رو برای همسرم تعریف کردم.  از ایشون بابت تمام روزهایی که بی ادعا توی سرما و گرما برای راحتی خانواده فعالیت کرده تشکر کردم.

↔ وقتی به همسرم گفتم به یه احساس عمیق سپاسگزازی رسیدم یه جواب بسیار زیبا شنیدم.

همسرم در جواب به من گفت: ” من هم همینطور.”

⇐ شاید پاسخ همسرم سه کلمه بود اما برای من یک دنیا معنا پشت این سه کلمه نمایان بود.

باز هم خدا را سپاس گفتم که در این احساس خوب شریک هستیم و هر دو قدردان هم هستیم.

آرزو می‌کنم که این احساس همیشه با ما بماند و هر بار زیباتر و لطیفتر شود.

دعا می‌کنم که که این حس قشنگ پیوسته میان همه ما آدمها و قلبهایمان در رفت و آمد باشد.

 امیدوارم زندگیتان پر از حس سپاس و تشکر شود و لحظه‌هایتان پر از نعمت و لطف خدا باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *